16 آذر 88 - 89

درست یکسال پیش بود
16 آذر
باید حتماً میرفتم دانشکده تا کنفرانس بدم!
بعد از کنفرانس با دوستم سارا راهی تظاهرات شدیم.
دلم آشوب بود.
پیاده رو های شهرک غرب پر بود از مردمی که دسته دسته و سرا پا مشکی پوش بودند و با هم پچ پچ می کردند!
از شیشه های اتوبوس انقلاب به بیرون خیره شده بودم.
قدم به قدم پر بود از مامور و گارد یگان ویژه و ... !
بالاخره رسیدیم.
خیابون 16 آذر قرق شده نیروهای امنیتی بود.
سارا از ترس دست های منو فشار می داد.
منتظر مسعود بودم.
همپای تظاهراتیم.
ولی نمیدونستم چطور توی اون جمعیت پیداش کنم.
یه نگاهی به موبایلم انداختم.
خداروشکر هنوز آنتن موبایل ها قطع نشده بود.
زنگ زدم به مسعود:
کجایی؟
- بیا آخر 16 آذر
- الو... الوووووو...
آنتن رفته بود.
- سارا بدو که مسعود منتظره.
جمعیت رفته رفته زیادتر می شد.
مسعود سر کارگر منتظر بود.
صدای شعارها بلند شد...
مرگ بر دیکتاتور
دانشجو . دانشجو . به پاخیز
سر کارگر بودیم
تقریبا وسط خیابون بودیم و کمی از میدون بالاتر و منتظر تا جمعیت از پایین برسه به ما.
سرعت جمعیت به طرف ما بیشتر شد و پست جمعیت دود گاز اشک آور سر به هوا کشید.
صدای تیر می اومد.
مسعود کشیدم کنار و نشستیم رو زمین.
موتور سوارهای امنیتی وارد میدون شدن و باتوم هاشون رو تو هوا تکون میدادن.
بین جمعیت بودیم و صدای شعارهامون توی خیابون می پیچید.
به سمت کارگر جنوبی رفتیم.
یا حمله نیروهای پلیس و گارد، جمعیت تا حدودی پراکنده شد.
اما صدای دختری که هنوز به الله اکبر گفتن ادامه میداد نظر پلیس رو به خودش جلب کرد.
من و مسعود اون دختر رو کشیدیم کنار.
مسعود ماسکش رو داد به اون دختر.
ازش خواستم پالتوی قهوه ای رنگش رو در بیاره که گفت : زیر این پالتو فقط یه پیرهن آستین کوتاه دارم.
- زود فرار کن. نشونت کردن. دنبالت میان. در رووو.
و به سمت پایین کوچه بغل دستیم هلش دادم. هوا تاریک شده بود و چراغ های کوچه هم خاموش بود. شروع کرد به دویدن و در اون تاریکی ناپدید شد.
دست مسعود در دست راست و دست سارا در دست چپم بود.
دست مسعود شل شد و آروم دستم رو رها کرد.
سرم رو برگردوندم و متوجه ماموری شدم که داره مسعود رو میبره. دست سارا رو آروم رها کردم و بهش اشاره کردم که بره.
دست های سنگین یک نفر رو احساس کردم که محکم روی شونه ام زد و آستین کتم رو توی دستش جمع کرد: آروم برو پایین. برو داخل کوچه. حواست رو جمع کن فکر فرار نزنه به سرت!
6 نفر مامور در حال اسکورت من و مسعود بودن. به جایی که نمیدونستیم کجا هست!
موبایلم توی جیبم بود. خاموشش کردم.
کوچه تاریک بود. خیلی آروم گوشی موبایلم رو که کلی فیلم داخلش ضبط کرده بودم ، داخل شمشاد های سمت چپم انداختم و خدا خدا میکردم که کسی ندیده باشه.
خوشبختانه کسی ندیده بود.
وارد پاسگاه شدیم.
حوالی انقلاب بود.
حیاط پر بود از خودرو های یگان ویژه ، ون های نیروی انتظامی و ... .
گوشه های حیاط پر بود از کسانی که بازداشت شده بودن و یه گوشه ای به خودشون می پیچیدن. مطمئناً علتش دردی بود که از کتک ها حاصل شده بود.
از مسعود پرسیدن که من رو میشناسه و اون گفت که تا به حال من رو ندیده !
موبایلم رو خواستن.
- موبایل؟ من موبایل ندارم! خطم خط اصفهان بود! فروختمش که خط تهران بگیرم! هنوز نگرفتم! من موبایل ندارم!
و خوشبختانه موبایل مسعود هم از نوعی نبود که بشه باهاش فیلمبرداری کرد.
- کارت شناساییت کو؟
- فکر نمیکنم همراهم باشه!
- دانشجویی؟
- بله!
- کارت دانشجویی!
- هنوز بهمون ندادن! آخه من تازه واردم!
- چه رشته ای می خونی؟
- رشته؟ رشته من؟ روابط سیاسی و امور دیپلماتیک!
- به به! رشته هم که سیاسیه!
- اون دختره کو؟ دوستت رو میگم! همون که فراریش دادی! خونه اش کجاست؟
- باور کنین من اونو نمی شناختم!
- پس چی بهش میگفتی؟
- گفتم که ساکت باشه و شعار نده. که اون هم ترسید و فرار کرد!
- جناب سرگرد! این پسره رو بفرستین واسه اوین! دختره رو هم رد کنین واسه وزرا!
یکی از مامورهای سبز پوش ، دستِ به اصطلاح سرگرد رو گرفت و کشوندش کنار. صدای پچ پچ هاشون می اومد.
زانوهام سست شده بود.
سرگرد اومد طرفم! : از اینجا که رفتی بیرون یکراست میری سمت خونه ات! یک دقیقه هم این طرف ها نمی مونی! فهمیدی؟
تند - تند سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
نگاهی به مسعود انداختم.
سرگرد به مسعود رو کرد : تو هم همینطور!
قند توی دلم آب شد.
سریعاً به سمت در حیاط راه افتادیم.
بالخره بعد از 45 دقیقه داشتیم خلاصی پیدا می کردیم.
اما چشمان بازداشت شده های زیادی در اون حیاط به چشم های من و مسعود زل زده بودند.
مسعود از طرف دیگه کوچه و من هم از طرف دیگه به سمت میدون انقلاب راه افتادیم.
جایی که فکر میکردم موبایلم رو اونجا انداخته باشم پیدا کردم. درست کنار پای چندتا دختر. ازشون خواستم نور گوشی بندازن داخل شمشاد ها. پیداش کردم. موبایل اونجا بود.
سریعاً خودم رو رسوندم سر کوچه. مسعود بین جمعیت ناپدید شده بود.
ناگهان به نرده های محافظ بانک سر کوچه کوبیده شدم.
درگیری درست جلوی من ایجاد شده بود.
سرباز ها و مردم به شدت درگیر شده بودند و صدای باتوم ها بلند شده بود.
صدای فریاد های خانومی که قصد داشت مانع کتک خوردن شوهرش بشه توی گوشم میپیچید : نزنشششش. خداااا. نزننننن
به نرده ها فشار می آوردم و دلم میخواست تا میتونستم کمی عقب تر برم تا ضربه های باتوم به بدن من نخوره.
اشک از گونه هام سرازیر شده بود که یکدفعه باتوم یک سرباز ، وحشیانه به سر تاس مردی خورد که شاید 10 سانتی متر با من فاصله داشت.
جای باتوم روی سرش موند و ناگهان خون فوران کرد تو صورت من.
فریاد میزدم : خدااااااا.
دستی محکم و سنگین شونه راستم رو توی دستش گرفت و کشید به سمت خودش : تو اینجا چه غلطی میکنی؟
پلیس بود!
- میخوام برم. من همین الان از بازداشت در اومدم. میخوام برم. راه نیست.
- زود باش گورت رو گم کن از اینجا. زود باش
فقط می دویدم.
کارگر شمالی بسته بود. کت سفید رنگم خونین شده بوده.
درش آوردم. دندون هام از شدت سرما به هم می خورد.
چشم هام از شدت گاز اشک آور می سوخت.
اتوبوس ها به سمت کارگر شمالی به راه افتادند.
دوون دوون خودم رو به اتوبوس رسوندم.
در حال سوار شدن صبا واصفی رو دیدم.
فوراً پریدم توی بغلش .
کوهیار هم بود.
کوهیار گودرزی.
صبا آسم داشت و به خاطر گاز اشک آور مشکل تنفسی پیدا کرده بود و مرتباً سرفه می کرد.
کوهیار لبخند به لب داشت.
شاید لبخندی که نشون از پیروزی جنبش دانشجویی بود.
هرگز اون لبخند رو از یاد نمی برم.
اون شب آخرین باری بود که صبا و کوهیار رو دیدم .
و چند ماه بعد از اون هم ، راه هرسه ما جدا شد و هر کدوممون به یک سرنوشتی دچار شدیم.
سرنوشت دو نفر غربت و سرنوشت یک نفر زندان شد!
و امروز یکسال از اون روز و 8 ماه از حضور من در غربت میگذره.
و امروز ایران برای یک بار دیگه شاهد پیروزی جنبش دانشجویی بود.
جنبشی که هرگز خاموش نمیشه و تا روز رسیدن به خواسته هاش به حرکتش ادامه میده.
زنده باد جنبش دانشجویی
زنده باد آزادی
برای مشاهده فیلم های تجمعات امروز در یوتیوب، بر روی لینک های زیر کلیک کنید.

تجمع دانشجویان دانشگاه امیرکبیر؛ بازداشت ۴ تن از دانشجویان توسط حراست دانشگاه
به گزارش دانشجو نیوز، پس از ایجاد درگیری بین دانشجویان و نیروهای فشار، باقری یکی از اعضای حراست دانشگاه که نقش زیادی در سرکوب های چندین سال اخیر داشته، ۴ تن از دانشجویان را بازداشت و به حراست منتقل کرده است. همچنین ذوقی از نگهبان های دانشگاه هم نقش برجسته ای در این اقدام داشته.
گفتنی است که در تجمع امروز در دانشگاه امیرکبیر دانشجویان قصد نمایش دادن عکس مجید توکلی را داشتند که با حمله نیروهای بسیجی همراه شده است.

0 نظرات:

ارسال یک نظر

نه بر حسين بلكه بايد بر مذهبي گريست كه عالمانش پاره شدن عكس مردگان را وقيح تر از دريده شدن سينه زندگان مي دانند!