نه به سنگسار

پدر وجدان من کرخت شده است ....
پدر گفتی : ایستاده مردن بهتر از نشسته زیستن است ...
و من ایستادم . در همهمه ی سرسام آور قرون به ناگاه تبارم را از یاد بردم و اکنون کسی دیگر نمی داند که من از کدام قبیله ام و در کجا این زمین باید اندکی بیاسایم .
پدر گفتی : درختها ایستاده می میرند ....
و من پیش از آن که جوانه هایم برگی پهن پیکر و سایه یار گردند ، در برهوت سترون کویر نازا بسان بوته ای خار دردمند مچاله از شلاق طوفان قهر و نفرت کشته شدم ...
کشته به تقصیر ...
کشته ی جهالت بی اراده گی ...
آه پدر فرصتی ...
هیچ فرصتی برای رویشم نماند ..
اکنون به امید کدام درخت این پیچیک نحیف و رنجور را برافرازیم ...
به امید کدام تکیه گاه به گوشه ی آسمان بیاوزیم ...
پدر گفتی : آن کس که گناه نکرده است ، سنگ نخست را بزند ...
و من ایستادم بدان امید که سرنوشت من همچون رشادت و دلاور تو مرا به ژرفای پهن پیکر انسانیت پرتاب کند و هیچ سنگی زخمه زن پیکر رنجور و عاشق من نگردد ، اما سنگ ها باریدن گرفت ...
همه ی آنان که گناه کار بودند مرا سنگباران کردند ..
سنگ نبود ..
.نه پدر سنگ نبود بلکه کوههایی بود از نفرت و کینه که بی محابا بر من باریدن گرفت و تن نحیف من در سنگسار ابدی بغض و کینه ی بیابانگردان وحشی در زیر تلی از قلوه سنگ پنهان گردید . ...
عشق را سنگسار کردند به جرم زن بودن و سنگسار را زن باران کردند ....
تلی از وحشت و نفرت قرن ...
پدر گفتی : هر آن کس که از سرای در آید نانش دهید و هیچ از دین و آئین او مپرسید ، چه آن که در درگاه ایزد به نان ارزد به یقین در خانه مخلوق به جان ارزد ...
و من به هر ویرانه ای که وارد شدم نخست نام دین مرا پرسیدند و با تازیانه ی تکفیر تنم را کبود ساختن ...
به هر شهری که رسیدم از دین من پرسیدن و مرا گرسنه تر از همیشه در صحرای سوزان اندوه و پریشانی رها ساختند ، و اینک دربدر از کشوری به کشوری می گریزم تا کسی از من نپرسد که به چی باور دارم ...
می گریزم تا مرا برای خودم که انسانم کسی دوست بدارد ...
آه پدر روسپیان فکری سر به دنبالم نهاده اند و آدم خواران گشنه مرا سایه سایه تعقیب می کنند ...
پدر دیگر بارگاه ایزدیت و آن دبدبه و کبکه ی پادشاهی خدایت به هیچ نمی ارزد ، تبار من از کجا است که چنین مخروبه حال و افسرده دل باید همواره بگریزم ؟
پدر چنین سرنوشتی شوم نه سزای همچون منی در این وادی دیکتاتوری دینی است ...
نه روا است که تنم به زخمد از این تیغ های مهیب مغیلان ...
خارهای فراموش شده گان ...
پدر گفتی که : تن مپوشان از باد بهار ...
و من عریان در بهار رویش ایستادم به انتظار آشیانه ای که دردلم سبز گردد ، ایستادم به انتظار شکوفه ای که مرا به رقص گلبرگ های نسیم میهمان کند ...
ولی انتظار من در بی هویتی ام در میان بهار به پایان رسید ...
بهارم پائیز شد ، تابستان هم پائیز و پائیز هم پائیز و زمستان هم پائیز و ...
باز بهاربرای پائیز ...
این چه استدلالی است که ما را برای خدعه ای مکارانه ...
برای فریبی جلادانه به کشتارگاه نیستی می برند ...
این نگاه اصلاح گری که پیرایش موی جلاد در سلمانی عصر است مرا چه فایده خواهد رساند ؟ آه پدر آرزویم بریدن شاهرگ ستم است نه آرایش دیکتاتور بسان عروس محفل ...
پدر وجدانم کرخت شده ، نه از اعدام 2 کرد قلبم اندکی می لرزد و نه از آویزان شدن کودکی 15 ساله به داری بلند ، نه اشک هایم برای جوانکی که آزادی را فریاد زد و اکنون در زنان می پوسد جاری است و نه دست برای نوشتن و ایستادن بر اصول و باورش پایدار ...
نه پایم بسوی فردا می دود و نه چشم هایم خوشبختی را می بیند ...
پدر تن من کرخت از اندوه و مبهوت از این همه درد شده است ...
پدر خسته نیستم ، اما بسان خشتی سفالین خشک و سنگواره ام ، نه نرمشی در موزونی روحم و نه روحم در ریتمی موزن ، هارمونی وجدانم فرو ریخته و لکه ی ننگی بر دامنم نشسته است ...
پدر مرا که زمانی فریاد می کشیدم اگر نتوانم ایستاده بمانم ترجیح می دهم که روی زانوهایم مرده باشم ...اکنون سینه خیز به قربانگاه خویش می روم ، همچون گوسپندی رام و نادان ...
پدر من این سرنوشت بی احساس ، این تقدیر کرخت شده ، این مصیبت انباشته شده ، این سکوت خوفناک تنم را نمی خواهم ...
نمی خواهم دیگر مرده وار گام بگذارم و جسد وار بپوسم ...
پدر من از این کرختی وجدانم متنفرم ، متنفرم از این پنهان کاری ابلهانه که در پشت سنگر مصلحت ، خوشتن داری ، شکیبایی ، و تردید برای فردا پنهان است ...
پدر بردباریم فروکش کرده ...
ایستاده نه مرده ام و نه زنده ...
عوعوی دور دست چوپانها مرا میخکوب کرده ، بی هویت تر از همیشه اکنون از خودم می پرسم از کدام ایل و طایفه ام ؟
قبیله ی سلشحور و تاریخ پیشینه ام کجا است ؟
آه پدر : ریشه ام در کدام لحن زار سیراب شده که این چنین خوار و حقیر تن به فرسودگی روحم داده ام ...
پدر در این کرختی سکرآور و مرگبار که سایش جان مرا فرا گرفته گاه هوس شلیک می کنم و گاه هوس بستنی ، گاه دخترکی بازگوش لی لی کنان بر هر چهار خانه ای ترسیم روی ماهی های خشیکیده ی قفس می پرم و گاه دیوانه وار فریاد می کشم و گاه از دیروز سنگباران بسوی فردای بهاران خیز بر می دارم در حالی که گام هایم از ترس فضاحت بار درونم میخکوب هراس زمین است ...
پدر من از این کرختی تنم ، از این بی حوصله گی ، از این ترس مشقت بار ، از این افسرده گی، از این زندگی گوسپندی ، از این عشق به چوپان ، از این خانه ی ویران ، از این صحرای سوزان ، از این دیکتاتو مرده خوار ایران ..از این دین جنایت کار ، از این خاموشی و سکوت بیزارم ، بیمناکم ، هراسانم ...
پدر شهامت طغیان و قدرت عصیان را به من بازگردان ..
نمی خواهم این چنین گیچ و منگ در پستوی توهم آور خانه بمیرم ...
پدر دلم می خواهد در میدان جنگ قهرمانانه بمیرم ...
جسم من لیاقت مرگی پر از هراس و تشویش را دیگر ندارد ....
به من فرصت مرگی دلاورانه عطا کن ...
به من فرصت بده تا آزادی را فریاد کنم و در میان فریادم با سربلندی بمیرم ...
من نمی خواهم در زنجیر نکبت و خفت در خود بمیرم ...
مرا قهرمانانه به رزمگاه بفرست ...
بگذار تا دخترت با شکوه و سرافرازی جان به جان آفرین هدیه کند و نفسی در آزادی ...
پدر من از این کرختی روحم گله دارم ...
من از این مغز مبهوتم گله دارم ...
از این فرونشینی غرورم وحشت دارم ...
من از حقارت خوفناکم ...
عصیانگری برای زندگی می خواهم در نبردی که مرگ، پیشگام تنم باشد ...
پدر شجاعت زنده ماندن برای پیشاهنگی مرگ را در لحظه ی سلشحوری به من ارزانی دار ...
به من فرصت بده تا در آزادی و خوشبختی اوج بگیرم و پرواز کنم و با در غربت شجاعت دلاورانه برای آزادی سرزمین مادریم بمیرم ...

0 نظرات:

ارسال یک نظر

نه بر حسين بلكه بايد بر مذهبي گريست كه عالمانش پاره شدن عكس مردگان را وقيح تر از دريده شدن سينه زندگان مي دانند!